خ ___یره خیره می میرند...
 
فکرمن بر گِرد گنجشک
فکر تو بر گُرد و بازو
شهر من خیس می پیچد به دور چشمها
شهر تو از سرش دود می رقصد بی چراغ
چه کسی میداند یادگار هستیم یا رود ِ رها
تو که هستی یک ادامه
یک پاشنه ی پیر
که می چرخی به زور
بر تیتر درشت آوار ها
آه که هزاران هیچ می بینم
روی نیمکتهای ولرم و رعشه دار
که نه خورشید آشتی ست نه ماه با ستاره اش
چادر سیرک می خندد ُ
تزریق میکند با درد ِ این روزگار
که نه آدمش دلسپرده ست نه سرنگهایش لای زرورق
بنیان می نهم بی جهت این قصه را
که گنجشک و فیلش خیره خیره می میرند...
ستاره***
خ ___یره خیره می میرند...
       + نوشته شده در یکشنبه چهارم مهر ۱۳۸۹ ساعت ۳ ب.ظ توسط ★